سالها می نوشتم به آن می بالیدم چه شبهای قلم در دست خوابیدم وتمام فریادهایم را بوسیله تراوش خودکار به دل ورق می پروراندم درپشت پرده سینما چشمهایم دردهای را حس می کردم وآن را به مدد قلم به فریادهای نوشته شده مبدل می ساختم دیباچه نوشتهایم از محبت مهر دوستی نگارش می کرد واز گذر زمان بر سوسو چراغ فانوس ُگذشته غبطه می خورد من نیزدرپس خاطرات شاعرانه ام دزدکی می نوشتم تا کسی نداند من از چی می نویسم بر این باور بودم نوشتهایم متعلق به امروز نیست شاید مال فرداهای باشدکه در آن نوع دوستی وکرامت انسانی را نتوان بر آن خدشه واردنمود آرزوهای اعدام شده ام را می نوشتم وبا تراوش اشک چشمانم همگام با ثانیه های ساعت آنها را بدرقه می نمودم چه عاشقانه برای سرزمینم سینما رویاهای ویران شده می نوشتم ازعمق وجودم به فکر آیه فتبارک الله احسن الخالقین می افتادم که خداوند ذات مقدس خویش را به خاطر آن ستود از غرش ابرهای نابهنگام بر اسمان صاف سرزمینم می نوشتم ازدیباچه مخملین برای دلهای سبز می نوشتم همه اش عشق ومحبت درآن بود اما ترسیدم که نباید نوشته هایم کسی بخواند که شاید در جامعه امروزی محبت گمشده ای باشد که دستهای دوست دارند آن را نابود کنند می ترسیدم چون فریادهایم در دفتر نوشتهایم جمع شده بود آن را پاره نمودم شاید بتوانم بدون آن زیستن را شاداب ادامه دهم ندونستم این فریادها از قلبم است وچه انسانهای به خاطر آن مجبور بودند برای همیشه چشمهایشان را ببندند پس من دوست ندارم بمیرم دوست دارم زنده بمانم مگر می شود بدون فریادهایم زنده ماند تا آن روزی که زنده ام فریاد می زنم من هم دوست دارم با فریادهایم بمیرم<